شیرین زبون مامان و بابا
دیروز بعد از ظهر هر کاری کردم ملیکا جون رو بخوابونم نتونستم ، مدام میگفت مامانی نخوابیم ... حدود ساعت 6 یک میان وعده خورد و بعد از یک ساعت بردمش حمام ، اولش خیلی لج میکرد که نریم اما بعد از اینکه حمامش تمام شد ، میگفت حال داد... خلاصه اینکه این حمام گرم باعث شد ساعت 9 شب بدون اینکه شامش رو خورده باشه بخوابه و طبعا صبح هم باید زود بیدار میشد ساعت تقریبا 4 و 45 دقیقه بود که بیدار شدم و ملیکا رو دیدم که با نگاه مستقیمش تو چشمام گفت : مامانی بیدار شدی؟؟؟ بعد از اینکه من و بابایی رو بیدار کرد گفت : مامانی حولا شککری میخوام.... تو فاصله اینکه من برای دخترم صبحانه درست کنم ، ملیکا با شیرین زبونیهاش مجی...
نویسنده :
مامان منصوره
10:53